رمان عاشقان افسانه ای (پارت۲)

دفتر مدیر
اوبایاشاکی :《این پنج و مین باره که تو دو هفته ی اخیر دعوا میکنید آخه مشکل شما چیه ؟اینوسکه تو که بهتره حواست رو جمع کنی معلم ها رو کتک میزنی با دانش آموز ها دعوا میکنی درست هم که افتضاح هست به تنهایی باعث شدی مدرسه بره تو لیست بد ترین ها به سختی دارم خودم رو کنترل میکنم که اخراجت نکنم آئویی تو هم که بیست چهارم داری با اون دعوا میکنی نمیفهمم چرا دانش آموز به این خوبی و باهوشی باید تو دو هفته پنج بار کارش به دفتر مدیر کشیده بشه》
آئویی سرش رو به نشانه شرمندگی پایین انداخت،اینوسکه هم با پرویی تمام سرش رو بالا گرفت که به مدیر توهین کنه ولی تو همین لحظه آئویی بشگونش گرفت و اون رو سر جاش نشوند،اینوسکه زیر لب گفت:《ادبت میکنم دختره ی پرو حالا ببین》
اوبایاشکی :《هعی بهتره حواست تون جعم باشه یک بار دیگه تو مدرسه دعوا کنید هر دو تون رو اخراج میکنم ،حالا برید بیرون》
اینوسکه بلند شد و میخواست جلو مدیر دربیاد که آئویی دستش رو گرفت از مدیر معذرت خواهی کرد و اینوسکه رو کشید بیرون،وقتی از دفتر خارج شدن اینوسکه خواست دوباره با آئویی دعوا بگیره که آئویی گفت ،آئویی:《نه دیگه بسته》
اینوسکه:《هعی صبر کن》
آئویی با عصبانیت دور شد،اینوسکه:《هوم اون چش شد یهو》
ماکومو و نزوکو و کانائو توی حیاط منتظرش بودن که با هم خوراکی بخورن، بچه ها :《آئویی چی شد؟حالت خوبه؟》
آئویی:《میدونستم امروز روز خوبی نیست》
آئویی حالش خوب نبود دوید سمت سرویس بهداشتی و بچه ها هم رفتن دنبالش.
تانجیرو یهو از پشت اومد و دست کانائو گرفت،ولی کانائو دستش رو از دست تانجیرو بیرون کشید و گفت ببخشید من باید برم حال آئویی خوب نیست،حال تانجیرو حسابی گرفته شد و کادویی که پشتش قایم کرده بود از دستش افتاد.
زنیتسو:《پس شکست عشقی رو تجربه کردی آره؟حالا میتونی حس حال هر روز منو درک کنی درسته؟》
تانجیرو که ذوقش کور شده بود نشست روی زمین سرش رو به بالا گرفت و داد زد:《چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا................
....》
آئویی در حال دویدن از هوش رفت.
بچه ها رفتن بالا سرش و صداش کردن.
《آئویی 》
《حالت خوبه آئویی》
《چت شد آئویی》
اینوسکه داشت وارد حیاط میشد که چشمش به آئویی افتاد که وسط حیاط قش کرده بود،سریع دوید سمت آئویی.
اینوسکه:《 چیکارش کردید، چش شده》
بچه ها:《نمیدونیم یهو از هوش رفت 》
اینوسکه آئویی رو بقل کرد و برد تو اتاق بهداشت.
همه بچه ها از شدت استرس داشتن میمردند واینوسکه بیشتر از همه نگران بود.شینوبو سان از اتاق اومد بیرون و بچه ها بهش حمله ور شدند ولی اینوسکه زود تر از همه حمله ور شد.
اینوسکه:《حالش خوبه؟》
شینوبو :《آره حالش خوبه نگران نباش 》
نزوکو :《میتونیم ببینیمش 》
شینوبو:《آره عزیزم》
همه به سمت اتاق حمله ور شدند به جز یه نفر ،اینوسکه،اون خجالت میکشید واسه همین نرفت تو و از بیرون آئویی رو تماشا کرد و وقتی مطمئن شد حال آئویی خوبه از اونجا رفت.
آئویی:《وای یهو چی شد 》
نزوکو:《وسط حیاط یهو از حال رفتی خیلی نگرانت بودیم》
ماکومو:《ولی اینوسکه بیشتر از همه نگران شده بود،میگم بین تو اون چیزی هست ،نکنه .........😁》
آئویی:《هعی خفه شو اسم اون خر رو جلو من نیار،بعد خوب شد یادم انداختی تو عاشق سابیتو ای درسته》
ماکومو:《من میرم از بوفه خوراکی بگیرم حتما همتون گشنه اید》
کانائو :《نه نمیخواد تو بری عزیزم تو جواب آئویی رو بده من میرم خوراکی بگیرم 》
کانائو از در که خارج شد برخورد کرد به تانجیرو.
تانجیرو :《عاع واقعا ببخشید ،ام خب میدونی تو حیاط که بودیم میخواستم اینو بهت بدم ولی خب فرست خوبی نبود》
تانجیرو کادو رو به کانائو میده و بعدش میخاست از خجالت فرار کنه که زنیتسو اجازه نمیده.
کانائو که کادو رو گرفته بود هنوز تو شک بود و صورتش مثل لبو سرخ شده بود.
کانائو:《اع... ام... هه.... خیلی... ممنون دستت.... درد نکنه چرا........ زحمت کشیدی 》
تانجیرو :《ام... هه..... خواهش میکنم میگم می..........شه که فردا تو...... کافه هم دیگه رو ببینیم》
کانائو:《آم.....البته》
کانائو که دیگه داشت از خجالت آب میشد تصمیم گرفت سریع از اونجا فرار کنه.
کانائو:《 من دیگه میرم............. میبینمت》
بعد از رفتن کانائو تانجیرو از خوشی زیاد قش میکنه.
زنیتسو:《 بی جنبه😑😑😑》
در همین بین ذهن اینوسکه:《یعنی چش شده بود،برا چی قش کرد، چرا اینقدر عصبانی شد،آی کاش بیشتر اونجا مونده بودم،یعنی الان حالش چطوره،عه چرا فقط تو فکر اون کصخلم ،باید از فکرش بیام بیرون،ولی نمیشه،من باید اونو فراموش کنم باید به این فکر کنم که چطور اون ناظمه رو ادب کنم و رو مخش برم(سانمی رو میگه)》
اینوسکه هرچی تلاش میکنه نمیتونه از فکر آئویی در بیاد و آخر سر کلش رو میکوبه تو دیوار و از هوش میره🤦🏻♀️
ادامه دارد